سیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهامسیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

قاصدک دوست داشتنی من رهام

آرامگاه فردوسی

آشنایی من با آقای فردوسی منو مامان و پدر یه نصف روز رفتیم جایی که آرامگاه فردوسی قرار داشت . همون که یه شاهنامه بی نظیر داره ( مامان می گه شاهنامه یک کتاب شعره  و آقای فردوسی توی اون درباره پهلوانها و روش جنگیدن اونها صحبت کرده ) هر چند من که معنی این چیزها رو نمی فهمم     مامانم همه شاهنامه رو وقتی راهنمایی بوده خونده   ( خودش می گه این کتاب خیلی تو اون سن خوندنش سخت و زود بوده ولی مامانم کلا عادت داشته کتابهای بزرگونه بخونه     بعضی از اونها رو به دور از چشم مامان و باباش می خونده ) . بگذریم ؛ منظور مامان و پدر از بردن من به آرامگاه فردوسی آشنا کردن من با این شاعر بزرگ بود . آخه اون...
15 ارديبهشت 1391

من و حرم امام رضا (ع)

اینجا واقعا بهشته !!! دیروز7 صبح رسیدیم مشهد . مامانم بهم گفت قاصدکم اینجا سرزمین امام هشتمه . می بینی هواش فرق داره ؛ می بینی خورشیدش یه جور دیگه است و ... واقعا راست می گفت   وقتی مامانم رفت حرم و به امام رضا سلام کرد وگفت یا امام رضا منو همسرم  قاصدک رو  آوردیم به پابوست من معنی این حرفها رو نمی فهمیدم ولی چون وقتی مامانم این حرفهارو می زد با اینکه گریه می کرد حالش خیلی  بهتر از همیشه بود  بنابراین حس کردم حتما داره حرفهای خوبی میزنه .    خوشحال بودم داشت منو که هنوز نیومدم تو دنیاشون به آقا معرفی می کرد .  به من هم گفت : که اونجا حرم امام رضاست و ازم خوا...
13 ارديبهشت 1391

دومین سفر من

 پدر و مامان دارند منو می برند مشهد زیارت حضرت امام رضا (ع) . الان توی یه چیزی که مامان میگه اسمش قطاره نشستیم و منتظر حرکت اون هستیم . نمی دونم از قطار خوشم میاد یا نه . مامانم که خیلی دلش می خواد بهم خوش بگذره . الان وقت اذان مغربه و صدای اذان داره روحم رو حسابی جلا می ده . مامانم بهم سفارش کرده برای همه قاصدکها و مامان باباهاشون دعا کنم . انشاالله قسمت همه قاصدکها باشه . ...
11 ارديبهشت 1391

تولد آرشیدا

ستاره مامان ! تو جشن تولد بهت خوش گذشت ؟! دیروز دعوت بودیم جشن تولد یکسالگی آرشیدا همونطور که بهت گفتم آرشیدا ، دختر عمو محمود ، برادر رضایی باباست .البته عمو محمود برادر شوهر عمه معصومه هم هست . خیلی ها اونجا بودند ، مامان بزرگ ، عمه معصوم ، عاطفه دختر عمه معصوم (دختر عموی آرشیدا ) ، عمه فاطمه و دخترهاش پریا و پرنیان ، عمه سوسن و سودابه و دخترهاشون سونیا و مریم ، من و مهمتر از همه تو قاصدک نازنینم . همه به مامان بابت داشتن تو تبریک می گفتند ؛ عاطفه باهات حرف می زد و من از طرف تو بهش جواب می دادم .  امیدوارم بهت خوش گذشته باشه ترانه تمام لحطه هام ! انشاا... تولد خودت حالا چند تا عکس &nb...
9 ارديبهشت 1391

تعطیلات مامان

  امروز مامانم اجازه داده خودم کمی براتون از خاطراتش بگم ! منو مامانم یکی دو روزه خونه مامان جونم هستیم آخه مامانم تعطیله، به اون پیش مامان جون و آقا جون و خاله ها و دایی و پسر خاله (عرشیا) خیلی خوش می گذره منم از این قضیه خوشحالم ! عرشیا دلش می خواد من داداشی صداش کنم . خیلی منو دوست داره و هی برام شعر می خونه ! مامانم چندتا عکس ازش گرفته و اون یه عالمه واسه مامانم ناز کرده و مامانم هم با یه عالمه عشق نازش رو می کشه ؛ مامانم خیلی اونو دوست داره                            ...
7 ارديبهشت 1391

یه قلب کوچولو

سلام ضربان قلب مامان چند روز پیش رفتم سونوگرافی (جایی که عکس قاصدکها رو قبل از تولدشون به مامانا نشون می دن) ! الهی دورت بگردم عشق رویایی من ؛ تمام وجودت خلاصه شده بود تو یه قلب کوچولو که بوم بوم می زد ! عزیز دلم می بینی خدا ی مهربون تو جسم آدمها اول خونه خودش رو خلق می کنه !!!! خونه عشق ها و محبتها رو . مامان فدای بوم بوم قلبت بشه زندگیم !!  ...
6 ارديبهشت 1391

یه خبر خوش !!!

من ، قاصدک رویاهای مامان ، اومدم تو دل مامانم !! توی بهشت غرق در بازی بودم، یکی از فرشته ها اومد و گفت دیگه وقت سفره ، یک دفعه با دلهره دامنشو گرفتم ! ناگهان از رو زمین صدای مامانم رو شنیدم که هی می گفت : منتظر منه اونوقت بود که دیگه بی تاب شدم برای بوسیدن و بوییدنش چند وقتی بود آسمون دل مامانم یه خورشید کوچک می خواست ، و من الان مثل خورشید تو آسمون دلش نشستم                                       ...
29 فروردين 1391

هوای ملس بهار

 یه عصر دل انگیز دیروز عصر و دیشب ساعت های فوق العاده ای رو گذروندم ! عصر با خاله فاطمه و خاله مهری و عرشیا جیگری رفتیم پیاده روی ! دو روز بارون اومده بود  و هوا حسابی بهاری و لطیف بود ، هیچ چیزی بیشتر از قدم زدن تو این هوا نمی تونست حال مامان رو دگرگون کنه ! به اندازه یه بهار بهمون خوش گذشت . عرشیا چترشو هم با خودش آورده بود  که اگه دوباره بارون اومد خیس نشه .   عسل مامان ! خونه مامان جون من ، هم نزدیک کوهه هم جنگل . اون طرفها که میرم روحم تازه می شه و احساس می کنم زنده ام . متاسفانه من کمی ازشون فاصله دارم . و هزار حیف که هر روز نیستم تا مثل سالهای قبل بهار ، تابستان ، پاییز و ...
27 فروردين 1391

جمعه دلگیر

سلام خورشید مامان حالت که خوبه ؟؟!! امروز جمعه است و الان دیگه غروب شده .  اینجا هوا بارانیه و آسمون ابری !!! دل مامان به اندازه همین آسمون گرفته !!! و از صبح تا حالا به اندازه آسمون گریه کرده   در ضمن معده مامان خیلی درد می کنه ؛ میشه دعا کنی خوب بشه ؟! متاسفم که اینطور شده عزیز دلم ! گاهی وقتها فقط گریه کردن باعث میشه غصه هامون کم بشه و دوباره خوشحالی بیاد سراغمون . از صبح تا دو سه ساعت قبل باد خیلی شدیدی می وزید ، می دونی که مامان چقدر از باد می ترسه ! دیشب هم همینطور ، به همین علت مامان اصلا دیشب خوب نتونست بخوابه .   دلم یه عالمه برای مامان جون و آقا جونم و برادر و خواهرام تنگ شده ...
25 فروردين 1391

همکار مامان

سلام مامانم قاصدک نانازم امروز صبح تو اداره با صحنه جالبی روبرو شدم که دلم می خواد برات تعریف کنم . صبح که رفتم دستشویی تا دستهامو بشورم متوجه شدم که یکی از همکارای خانم تو دستشویی داره حالش بهم می خوره و ..... ازش پرسیدم چرا حالت بهم خورد ؟؟ سرش رو تکون داد و یه لبخند ناز زد  ؛ من فهمیدم ماجرا چیه ؟؟!!!!!! گل من ! اون یه مامان جوون بود که یه قاصدک تازگی اومده بود تو دلش     "  آخه وقتی قاصدک ها تازه میان تو دل ماماناشون , سیستم بدن مامان ها عوض می شه تا شرایط مناسب برای بزرگ شدن قاصدک ها فراهم بشه و این تغییرات اولش کمی مامانیارو اذیت می کنه اما خوشحالی بودن با قاصدک ...
22 فروردين 1391