سیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهامسیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

قاصدک دوست داشتنی من رهام

یهانه هایی برای شاد بودن

هستی مامان ! دیروز بهت گفتم فردا که بشه حتما خوشحال خواهم بود ، امروز مامان هزار بهانه قشنگ برای خوشحال بودن داره ! اول اینکه پدر می خواد مامانو ببره سفر . همه می دونن مامان عاشق سفره ،عاشق دیدن سرزمین های جدید ! و پدر مهربون تو دلش می خواد مامانو خوشحال کنه در ضمن پدر خودش هم سفرو خیلی دوست داره  !  می دونی سفر چیه ؟ دنیای ما خیلی بزرگه ! جاهای زیادی داره که نمی شه همشون رو دید یا اینکه در همه جا بود و هرکسی یه جای مخصوص برای زندگی داره که تقریبا ثابته . ینابراین آدمهای دنیای مامان گاهی وقتها لازمه از جایی که خودشون زندگی می کنند به جاهایی که دیگران هستند بروند - که...
6 شهريور 1390

مامان به کمک احتیاج داره

قاصدکم  نمی دونم آرزوی داشتن تو یه آرزوی منطقیه یا احساسی   هر چند وقتی بهت فکر می کنم تمام وجودم پر از شادی می شه و داشتن تو برای من حتما یه اتفاق زیبا خواهد بود      ولی گاهی می ترسم تو از اومدن به این دنیا خوشت نیاد . دلم نمی خواد اینقدر خودخواه باشم که به جای تو تصمیم بگیریم . بیا هر دومون از خدا بخواهیم بهمون کمک کنه .  مامان امروز کمی بد اخلاقه  پس بهتره چیزی برات ننویسه ، چون مامان که تو این دنیا تنها نیست ؛ عده زیادی الان خوشحالند و می خندند                   ...
5 شهريور 1390

شب قدر

عزیز دلم امروز مامان کمی خسته و بی حوصله است ، آخه دیشب خوب نخوابیده ؛ چون که دیشب شب قدر بود و مامان داشت دعا می خوند و با خدا حرف می زد .                         پدر رفت بیرون ، ولی مامان کلی کار داشت که باید حتما انجامشون می داد . علاوه بر این دوست داشت تنها باشه . گل مامان بذار کمی از شب قدر برات بگم : اون شبیه که خدا گفته از هزار ماه بهتره ؛ تو ماه مبارک رمضان ( همون ماهی که خدا از بنده هاش خواسته تا مهمون خودش باشند) سه شب وجود داره که یکی از اونها شب قدره ، قرآن خدا تو این شب به پیامبر عزیزمون نازل شده . ...
2 شهريور 1390

آشنایی با خانواده

خانواده ما فعلا خلاصه می شه در من و رضا که تو یه خونه باصفا زندگی می کنیم.                     تو که بیای         ما یک خانواده واقعی می شیم که شامل پدر، مادر و یه فرزند نازنینه .                                رضا که پدرته یه مرد تپل و قد بلنده خیلی هم مهربونه . تقریبا همه تو شهرک می شناسنش و خیلی ها خاطرشو می خوان ، تو فامیل هم همینطوریه . وقتی درباره تو حرف می زنیم چشماش برق می زنه . می گه برات سنگ تموم می ذاره ، کاری می کنه که هیچ کمبودی احساس نکنی ، دلش می خواد تورو با خودش ببره مسجد ، آخه خودش خیلی مسجد رفتن و نماز خوندن تو مسجدو دوست داره . منم باهاش موافقم . منو هم که می شناسی دیگه ! یه مامان .... بقیه شو ...
27 مرداد 1390

درس اول : معرفی دنیای خودم

بهار زندگیم ! تصمیم دارم قبل از اومدنت کمی راجع به دنیای خودمون برات حرف بزنم ، درباره خانواده خودم و پدر و درباره خیلی چیزهای دیگه ، سعی کن خوب گوش کنی چون حرفهام  درباره چیزهاییست که مهمه بدونی .     جونم برات بگه : جایی که ما توش زندگی می کنیم بهش میگن زمین . یه چیز گرده که مدام می چرخه ( آخی عزیز دلم می پرسی گرد یعنی چی ؟ گرد چیزیه که زاویه نداره ، وای خدای من ! ببخش هستی مامان که به سوالت یه جواب سخت دادم خیال کردم تو هندسه بلدی ؟؟!! البته بلدی ولی وقتی دنیا بیای یادت می ره که با تلاش این استعداد دوباره  بالفعل و شکوفا می شه ).  بگذریم ؛ آخه هنوز مامان خوب بلد نیست به سوالاتت جوا...
26 مرداد 1390

این انتظار شیرین

سلام گل مامان  ! هنوز تو نیستی ، نه که نباشی ؛ پیش منو پدر نیستی ! پیش خدا و فرشته های مهربونشی، خوش بحالت ! نیستی ولی انتظارت هست ، چه انتظار لطیفی !!! با اینکه نیستی می بینی مامان چقدر بهت فکر می کنه ؟!!؟ و از امروز تصمیم گرفته زیادتر باهات باشه و کلی باهات حرف بزنه . خوشحالی مگه نه؟؟!     وقتی ما از خدا بخواهیم و خدا هم اراده کنه و مصلحت بدونه تورو می فرسته پیش ما ، این اومدن اسمش تولده   تو می شی یه هدیه مخصوص از طرف خدای مهربون برای ما                          &n...
25 مرداد 1390