یه خبر خوش !!!
من ، قاصدک رویاهای مامان ، اومدم تو دل مامانم !!
توی بهشت غرق در بازی بودم، یکی از فرشته ها اومد و گفت دیگه وقت سفره ، یک دفعه با دلهره دامنشو گرفتم !
ناگهان از رو زمین صدای مامانم رو شنیدم که هی می گفت : منتظر منه
اونوقت بود که دیگه بی تاب شدم برای بوسیدن و بوییدنش
چند وقتی بود آسمون دل مامانم یه خورشید کوچک می خواست ، و من الان مثل خورشید تو آسمون دلش نشستم
گاهی وقتها تو شبهای مهتابی مامان دنبال یه ستاره می گشت ، و حالا من توی تمام شبهای دلش بهش چشمک می زنم
گاهی دلش می خواست فرشته ای باشه تا براش قصه بگه ؛ شعر بخونه ؛ و اون الان چند وقتیه قصه گوی فرشته ها شده ! و من عاشق قصه هاش و خمار صداش شدم
گاهی روزها آرزو می کرد نفس در نفس یه موجود دیگه باشه ؛حالا من شدم نفسش و اون با من نفس می کشه !
دوست داشت یه روزی مادر بشه و الان خیلی ها بهش مامان قاصدک میگن ولی اون این احساس رو با ناباوری مزه مزه
می کنه !
یه روزی آرزو کرده بود فصل رنگارنگ خدا (پاییز ) مال ما باشه ، و حالا راستی راستی پاییز با تمام رنگهای دلفریبش مال ما شده ( آخه پاییز که بشه میام توی دنیاشون ؛ مامان و بابا هر دو متولد این فصلند )
مامان دلش می خواست تو سال نو ؛ توی سالگرد ازدواجشون هدیه خدای مهربون بهش یه قاصدک دوست داشتنی باشه و خدا خواست و من یه قاصدک شدم سوار نسیم شدم اومدم تا دشت دل مامان جونم !
خدا بهم گفت قطره بشم ؛ از دریا کنده بشم ، ببارم تو سرزمین قلب مادرم ؛ تا که یک قلب دیگه پدید بیاد ، یه زندگی پا بگیره !
مامانم توی باغ زندگیش فقط پروانه نداشت ؛ و حالا مامان همش بهم میگه : پروانه آرزوهام به باغ زندگیم خوش اومدی
حالا مامان و پدر خیلی خوشحالند و هر روز خدا رو شکر می کنند