سلام زندگی
سلام نفسم
خوش اومدی به دنیای مامان
روز دوشنبه 13 آذر ماه 1391 ساعت 11:20 صبح بیمارستان پیامبران
پاییز واقعا مال ما شد
صدای گریه تو ؛ کودک ناز من درحالی در اتاق زایمان طنین انداز شد که پشت در اتاق پدر مهربون و خاله و عمه های نازنینت لحظات پر استرس اما شیرین انتظار رو سپری می کردند .
ساعت 7:30 صبح مامان جونم منو از زیر قرآن رد کرد و صدقه برامون گذاشت و مارو راهی خونه آقا بزرگ کرد تا با اونها هم خداحافظی کنیم . آخه قرار شد مادرها تو خونه منتظر بمونند و در عوض خاله و دو تا از عمه ها همراه من بیان بیمارستان .
مامان گلی یعنی مامان جون پدر که معلوم بود تمام دیشب رو بیدار بوده یک بار دیگه منو از زیر قرآن رد کرد .
من خوشحال و آروم بودم ؛ بقیه هم ظاهرا آروم بودند ولی مطمئن هستم تو دلشون غوغا بود!!!
دکترم دیر اومد و عمل من از ساعت 8:30 به 11 موکول شد و ساعت 11:20 دقیقه عمل من تموم شد و تو به پدر هم سلام کردی .
قرار بود من بیهوش بشم ولی اینقدر تو اتاق عمل دکتر بیهوشی باهام صحبت کرد که کمی دچار تردید شدم و بعد هم قبل از اینکه من رضایتم رو اعلام کنم از روش اسپاینال برای بیحسی من استفاده کرد .
در تمام مدت عمل که حدود 10- 20 دقیقه طول کشید من با دکتر و تکنسین ها صحبت می کردم و کلی تو اتاق عمل خندوندمشون .البته یه عالمه هم برای همه دعا کردم . یک دفعه صدای گریه تو به گوشم رسید و از ته دلم خدارو شکر کردم و بعد پرسیدم که تو سالمی!؟؟
دوباره خدای مهربون رو شکر کردم و بعد تو روکه تو یه پارچه سبز رنگ پیچیده بودند آوردند تا من ببینم .
پسری با موهای مشکی و چشمان درشت ! از اون لحظه بیشتر از هر چیز اینارو یادمه !!!!
پرستارا می گفتند شبیه خودمی!! وزنت 420/3
اونروز یکی از قشنگترین روزهای زندگی مامان و پدر شد . تو اومدی و چند ساعت بعد از اومدنت اتاقمون تو بخش از همه اتاقها شلوغتر بود . خانواده منو پدر با یه عالمه گل و شیرینی اومده بودند
و همه محو تماشای تو !
پدر همونجا تو گوشت اذان و اقامه گفت و اسمهای قشنگت رو تو گوشت صدا کرد . تو گوش راستت حسین زیباترین نام دنیا و تو گوش چپت رهام
الهی که قاصدکم نامدار باشه !!!!
از همون لحظه اولی که قرار شد تو شیر بخوری متوجه شدیم که نمی تونی براحتی مک بزنی و کمی هم بیحالی !!!
( فکر کنم وقتی فرشته ها داشتند شیر خوردن رو یاد قاصدکم می دادن من داشتم باهاش حرف می زدم و حواسشو پرت کرده بودم اینه که کوچولوی من بلد نبود مک بزنه )
بعد از رفتن ملاقات کننده ها خاله فاطمه که پیش من مونده بود رفت به پرستارا گفت و اونها هم هر کاری کردند تو شیر نخوردی و بردنت تا معدتو شستشو بدن و دیگه نیاوردنت پیش من و همون شب با وجود مخالفت شدید من تو بخش NICU بستری شدی و من موندم و خیال با تو بودن ؛ من موندم و اشک !
فرداش وقتی مطمئن شدم نمی ذارن تو رو با خودم ببرم خونه و باید چند روز تو بیمارستان بمونی انگار دنیا رو سرم خراب شد ! بغضم ترکید و به اندازه یه آسمون بهاری اشک ریختم . وقتی مرخص شدم اومدم تو بخش NICU تا تو رو ببینم و این دیدن چند دقیقه بیشتر نبود بعد خودمو انداختم تو بغل پدر و التماسش کردم یه کاری بکنه ! دل کندن از تو حتی برای یک لحظه برام کشنده بود و پدر سعی می کرد منو آروم کنه و من دلم می خواست می تونستم تو رو بدزدم و با خودم ببرم خونه !!
تو تا روز 17 آذر بستری بودی و من غمگین ترین روزهای عمرم رو سپری می کردم ! شبها بیدار می شدم و می دیدم قاصدکم ؛ همدم و همنفس 9 ماهه من نه تو دلمه نه کنارم و اینقدر گریه می کردم که بالشم خیس می شد . همش خوابت رو می دیدم . هر روز با اینکه به شدت درد داشتم می اومدم بیمارستان تا حتی شده یک لحظه ببینمت . و هر بار که می دیدمت بیشتر دیوانه و دلبسته ات می شدم و هر بار دل کندن سختتر می شد .
خدا اون روزها رو جزء روزهای عمرم حساب نکنه !
همه خودشون ناراحت بودند ولی سعی می کردند به من دلداری بدن . بیشتر از همه وجود مامان جونمو عمه رقیه بهم آرامش می داد . پدر هم سعی می کرد هوای منو داشته باشه و شنیدم که گریه هاشو تو خونه آقابزرگ کرده !
و بالاخره تو روز 17 آذر جمعه اومدی خونه ! اونروز انگار تو تازه متولد شدی تو که نه انگار من تازه متولد شدم . دلم می خواست به اندازه تمام 4 روزی که پیشم نبودی ببوسمت ، نوازشت کنم ، بغلت کنم و ..
و امروز 26 روزه که خورشید آسمون خونمون شدی و منو پدر هر روز یه عالمه خدا رو بخاطر داشتنت شکر می کنیم .
آقا بزرگ برات گوسفند کشت و یه مهمونی کوچولو گرفتیم و تو یه عالمه هدیه گرفتی .
اینم چند تا عکس
اولین حمام قاصدکم 17 آذر ؛ مامان گلی تو اتاق حمومش کرد
می خواییم بریم مهمونی
مامانم خودش تنهایی منو حموم کرده و بعد هم فشنم کرده و کلی عکس انداخته منم هی فیگور گرفتم
" در نهایت از دوستان عزیزم که بهم سر زدند و پیغام تبریک گذاشتند ممنونم و از اینکه منتظرشون گذاشتم عذرخواهی می کنم . "