پایان هفته 33
سلام مسافر پاییزی مامان
حالت چطوره عشقم ؟!!!
می دونی امروز چند وقته مهمون دلمی ؟!
امروز ٣٠ مهر ماهه و فقط یک روز دیگه مونده وارد هفته ٣٤بشیم ؛ الهی شکر ! فردا که بیاد ٣٣هفته کامله که دنیای مامان به رنگ خورشیده ؛ به رنگ آسمونه ؛ به رنگ گلهای بهاره ؛ به طراوت باران و لطافت بال پروانه هاست
فردا ماه تولد پدر ( آبان ) از راه می رسه ؛ و ماه بعدی مال توئه .
...وای لحظه دیدار چه نزدیک است ...
ازت ممنونم پسرم تا الان تحمل کردی و نیومدی . من و پدر و خانواده هامون برای سپری شدن ٥ ، ٤ هفته باقی مونده ؛ روزهارو نه ، ساعت و دقیقه و ثانیه ها رو نه بلکه لحظه هارو می شماریم .
هفته ها از روزهایی که تو تازه مهمون دلم شده بودی می گذره ؛ روزهایی که بیشتر از بودن تو سختی ها رو حس می کردم ؛ یادته مامانی چقدر از ماه دوم تا چهارم حالم بد بود . 3 کیلو وزن کم کردم ؛ هیچی نمی تونستم بخورم ؛ تو اداره ناهارمو درسته می ریختم تو سطل زباله و گرسنه بر می گشتم خونه به این امید که تو خونه چیزی بخورم ولی به محض اینکه در یخچال رو باز می کردم اشتهام کور می شد ... . الهی ! پدر شبها منو می برد بیرون تا شاید هوس کنم چیزی بخورم ولی هر چیزی دلم می خواست وقت خوردن که می شد اینجوری می شدم من عاشق کله پاچه های بره سفیدم تو ستارخان ؛ با پدر خیلی می رفتیم اونجا و همینطور فست فود نشاط با کباب ترکی های خوشمزه اش ؛ چه شبهایی که رفتیم اونجا و گرسنه برگشتیم خونه . پدر از دستم عاجز شده بود ؟ از هیچ غذایی خوشم نمی اومد فرقی نمی کرد خونه درست شده باشه یا از بیرون تهیه بشه !!!!
اون روزها تموم شده انگار که از اول همه چیز روبراه بوده و در عوض الان همش اینجوریم
البته این روزها واقعا شرایط سختی دارم . بعضی مواقع به قدری درد دارم و حالم بده که فقط گریه آرومم می کنه .
خودم مهم نیستم و بیشتر نگران توام ، یعنی همش نگران توام . اگر هفته 34 هم به خوبی بگذره دیگه تقریبا خطر رفع می شه و خیالم راحت می شه .
الان نزدیک دو هفته است که خونه مامان جونم نرفتم چون باید استراحت کنم و ترجیحا جاهایی که پله دارند کمتر برم .
دلم یه عالمه واسه خونه مامانم تنگ شده ؛ واسه تراس خوشگل و گلهای رنگارنگش . واسه تماشای پاییز از پنجره اتاق سابقم که الان شده اتاق دایی احسان ؛ البته اتاق که چه عرض کنم باشگاه دایی احسان با یه عالمه وسیله ورزشی و عکسهای خودشو ورزشکارهای رزمی کار (می دونی که دایی رزمی کار حرفه ایه و یه عالمه هنرجو داره ) .
دلم واسه کتابخونه پر از کتابمون تنگ شده با اینکه یه سری از کتابها رو با خودم آوردم خونمون ، ولی کتابخونه خونه پدری یه چیز دیگه است .
دلم لک زده برای سرک کشیدن تو کابینت ها و یخچال مامانم اینا با خوراکی ها و تنقلات خوشمزش
دلم پر می زنه برم کشوها و کمد مرتب خاله فاطمه رو به هم بریزم تا بشه مثل کمد و کشوهای شلوغ پلوغ خودم .
وای در عرض دو هفته چقدر دلیل برای دلتنگی دارم . هفته 34 که تموم بشه به حرف هیچکس گوش نمی دمو میرم تمام جاهایی که دلتنگشم ! البته سعی می کنم خیلی مراقب خودم و تو باشم قاصدکم .
خانواده مهربون خودم و پدر واقعا منو شرمنده کردند . هفته گذشته دختر عمه های نازنینت عاطفه و پریا اومدند خونمون و کلی به مامان کمک کردند . از گردگیری بگیر تا جارو برقی و نصب پرده های آشپزخونه که تازه دوخته بودمشون . پسرم دعا کن که خوشبخت بشن . حیف که اجاره ندارم عکسشونو اینجا بگذارم تا دوستهات هم اونها رو ببینند .
این هفته هم مامان جونم و خاله فاطمه و مهری اومدند برام سبزی قورمه و ... پاک کردندو سرخ کردند و تمام کارهامو ردیف کردند و رفتند . بچه های دایی جون هم که مثل همیشه هر کاری از دستشون بربیاد واسه مامانی انجام می دن . الان تنها دغدغه من آماده شدن سیسمونی توئه !!
می بینی پسرم چقدر تو دنیای مامان دورو برت شلوغه و چند نفر هستند که تو باید دوستشون داشته باشی ؟! می تونی بهشون تکیه کنی ؛ اعتماد کنی و خیالت راحت باشه که کلی فامیل داری که به مهربونی فرشته ها هستند .
خدارو شکر