ماه هشتم هم آمد
سلام تاج سرم
حالت خوبه فرمانروای کوجولوی سرزمین قلبم ؟!
خیلی دوستت دارم زندگیم هر روزی که از با هم بودنمون می گذره هزاران بار بیشتر از قبل دلبسته ات می شم ؛ عاشقت می شم ، وابسته ات می شم و ... .
احساس میکنم لحظه لحظه زندگیم به زندگی تو گره خورده و نفسم به نفست بنده !!! وقتی شیطونی می کنی و خونه دلم رو به هم میریزی بیشتر و بیشتر قدرت و توانایی خدا رو احساس می کنم ! یادمه یه روزی نبودی ، هیچ بودی و من فقط با آرزوی داشتن تو زندگی می کردم ؛ اینقدر از من دور بودی که نمی دونستم کی همنفسم می شی ؟ تو رویا بودم و برات قصه ها می گفتم ؛ فراموش که نکردی ؟؟؟
دوست داشتم یه روز بیای ولی مطمئن نبودم خواست خدا هم خواسته من باشه ؟! نمی دونستم کی اراده خدا با اراده من یکی میشه ؟؟!!
و حالا خدا تو رو به ما هدیه داده و در هفتمین ماه سال ؛ ٧ماه از زندگیت رو سپری کردی !
عسلم ورودت رو به ماه هشتم فرمانرواییت (هفته ) تو سرزمین قلبم تبریک می گم
دیگه داری حسابی بزرگ می شی و قلمرو فرمانرواییت داره کوچکتر می شه ! پس باید کم کم آماده سفر بشی و از سرزمینی که می دونم حسابی دوستش داری دل بکنی و بیای به دنیای مامان ! دنیای ما خیلی بزرگتر از دنیای کوچولوت تو دل مامانه ؛ هر چند اونجا فقط و فقط مال خودت بود و تو دنیای مامان یه عالمه شریک برای همه چیز خواهی داشت اما اصلا مهم نیست و لزومی نداره دلهره داشته باشی ! مامان آماده است بهت یاد بده چطوری با همه چیز کنار بیای و راحت و بی دغدغه زندگی کنی !!
پسرکم ! تا حالا حدود 9 کیلو وزن اضافه کردم ؛ هیکلم بد شده ولی قیافه ام تغییر نکرده البته اینطور می گن (خدا روشکر) . جدیدا دچار سختی های دیگه ای شدم ؛ پا درد ، کمردرد ؛ خستگی ؛ ولی دیگه اینقدر وجودت قابل لمسه که همه اینها رو با جون و دل تحمل می کنم !!!
یادمه با مامان کلوچه ها (ارمیا و کسری) تو ماه رمضون اونم تو تابستون یکساعت و نیم پیاده روی می کردیم و عین خیالمون نبود ولی الان ٢٠ قدم پیاده می رم به هن و هن می افتم واقعا خنده داره . قبلا تو پله های خونمون با پدر مسابقه میدادیم که ببینیم کی زودتر می رسه بالا ولی الان دیگه ... و پدر بهم می خنده و من تصمیم دارم بعد از دنیا اومدن تو همه رو جبران کنم تو رو میدم بغل پدر و مجبورش می کنم یه عالمه پیاده روی کنه و من بهش می گم عزیزم همش یک کیلومتر دیگه با اونجایی که می خوام ازش خرید کنم فاصله داریم !!! و اونوقت به پدر یه عالمه خسته ؛ بخندم .
مشکلات این دوره کمی بیشتره ولی به قول پدر وقتی شلوغ می کنی اصلا دیگه متوجه هیچکدومشون نیستم . انگار فقط تو هستی و شیطنت هات !!! به پدر می گم دلت بسوزه که رهام تو دل منه نه تو !!! و اون در جواب می گه عیب نداره بهتره بچه از اول مامانی باشه ! ولی من می گم نخیر وقتی رهام دنیا بیاد بابایی میشه و تو اگه جرات داشتی پاتو از خونه بذار بیرون اینقدر دنبالت جیغ می زنه و بابا بابا می گه تا برگردی و بغلش کنی !!
البته پسرم اینا همش شوخیه ، پسر من نه مامانی میشه نه بابایی ؛ پسر ناز من باید پیش هر دوی ما احساس آرامش کنه ؛ نمی ذارم به هیچکدوممون وابسته بشی نفسم ، چون وابستگی آدمها رو اذیت می کنه و من دلم نمی خواد عزیز دلم اذیت بشه . من شاغلم و مجبوریم ساعاتی از روز رو از هم دور باشیم پس دیگه وابستگی معنا نداره !!؟؟
راستی رهام نازنینم متوجه یه چیز جالب شدم و اون اینکه تو به غیر از صدای پدر به صدای دایی علی و عمه مهنازت بیشتر از بقیه حساسیت نشون می دی !؟ چند باری که عمه نازت می کرد با اینکه قبلش ساکت بودی شایدم لالا کرده بودی زودی خودتو براش لوس کردی صدای دایی جون رو هم که می شنوی انگار می خوای ازتو دلم بپری بیرون !
الهی فدات بشم فکر کنم احساس مامان بهت منتقل میشه ؛ چون خود من هم وقتی داداش جونم پیشمه ضربان قلبم یه جور دیگه است از بس دوستش دارم . فکر کنم خیلی کنجکاوی روی ماه دایی جونو ببینی که با شنیدن صداش اینقدر ورجه وورجه می کنی ؟! کاش روم می شد به دایی بگم که تو چقدر دوستش داری . شنیدم بچه شبیه کسی میشه که براش عکس العمل نشون میده !! وای چی میشه راست باشه و تو شکل عمه جون و دایی جونت باشی آخه هر دوشون خیلی جیگرند !!!