متاسفم که ...
سلام گرمای وجودم
سلام ضربان قلبم
چهاردهمین و پانزدهمین ماه زندگیت تمام شد و من 15 ماهه که دل بستم به بودنت بدجور!!!
متاسفم که دو ماه گذشت و برات چیزی ننوشتم (آخه مگه وقت می کنم)!
متاسفم که 13 و 14 ماهگیت رو تبریک نگفتم !
متاسفم برات ننوشتم چقدر شیرین و خوشمزه شدی، متاسفم که برات تولد نگرفتم!!!!!
متاسفم که این روزها مجبورم بیشتر تو اداره بمونم (چون داریم به سال نو نزدیک می شیم سرمون کمی شلوغه، از طرفی هم دو تا از همکارامون از پیش ما رفتند و ما باید جای خالی اونهارو هم پر کنیم وای خدایا!!!!!!!!!! )
من دیگه نمی تونم زودتر از ساعت 6 خودمو برسونم خونه! کاملاً درک می کنم که چقدر انتظار سخته و از ساعت ٤ به بعد تا چه حد اذیت می شی تا برسم خونه!
مامانی من یه عالمه عذاب می کشم وقتی می رسم خونه و تو از شدت هیجان تا دستم رو بشورم و بیام بغلت کنم گریه می کنی!!!!
عزیز دلم این چند وقته روزهای سختی داشتیم هر دومون مریض شدیم و تو هنوز از اون وقتی که تب کرده بودی روبراه نشدی و سرفه هات تمومی نداره ، چند روز خوبی و دوباره شروع می شه! گوشِت هم چرک کرده بود که کلی بخاطرش دارو خوردی .
آقا پسرم، از وقتی یاد گرفتی آب بگی هر لحظه آب میخوای و فکر کنم روزی یک پارچ آب میخوری، اگه بهت ندم گریه میکنی و ... .
خیلی دوست داری بری تو اتاقت درو هم ببندی ، میام یواشکی نگات میکنم میبینم رفتی نشستی روی تن تاک و واسه خودت کیف میکنی یا اینکه تلاش میکنی بری بشینی روی صندلی بادیت. یا میچرخی و واسه خودت آواز میخونی!!
میخواستم برات جشن تولد مفصلی بگیرم ولی به دلایلی منصرف شدیم . میخواستیم یه کار دیگه انجام بدیم که هنوز اون کارو هم نکردیم. اما بیشتر اعضای خانواده بهت کادوی تولد دادند. عمه معصوم ، عمه فاطمه، عمه زهرا، مامان جون و خاله مهری و عاطفه جون، دایی احسان و خاله فاطمه ، دست همشون درد نکنه! اگه فرصتی پیش اومد عکس کادوهای تولدت رو میگذارم.
به رنگ و طرح بعضی از لباسهام خیلی حساسی و وقتی می پوشمشون می خوای منو همّ کنی!!!!
یه شب خونه عزیز بودیم که رفتی اول پتوتو آوردی بعد هم رفتی کلاه پوشیدی و شال گردنت هم انداختی دور گردنت و شروع کردی به بای بای کردن همه کلی خندیدند و با این کارت به من فهموندی که خوابت میاد و وقتشه برگردیم خونه خودمون.
وقتی خوابت میاد پتوتو برمی داری و می بری تو اتاق میگذاری روی تخت و نق می زنی!
وقتی دلت می خواد بری دردر کلاه می ذاری سرت و شال گردن هم میندازی دور گردنت و ... .
و اما عکس
وقتی آقا رهام فکر می کنه تو این سبد جا می شه،حتما میشه دیگه !!!!
وقتی دلش بخواد خودش غذا بخوره!!
وقتی برای اولین بار برف رو لمس می کنه
وقتی عزیز و آقابزرگش از مکه اومدند
بقیه عکسهارو در ادامه مطلب ببینید:
فدای اون ماکارونی خوردنت بشم
وقتی جای آدامسهای مامان رو پیدا می کنی
وقتی پاتو می کنی تو کفش بزرگترها
یه روز که برف اومده بود(١٠ یا ١١ بهمن)(بعد ازکلی برف بازی وقتی بردمت خونه منو تو راه پله ها زدی و گریه کردی دوست داشتی بمونی تو برفها)
١٨ بهمن روزی که عزیز و آقابزرگ رفتند مکه(تو حیاط خونه عزیز اینا آش پشت پا درست کرده بودند)
یه روز هم خاله مهری کیک درست کرد و برای تو تولد گرفت تا حداقل فوت کردن شمع رو یاد بگیری
وقتی تو خونه مامان جون لالا می کنی
وقتی میری مهمونی مکه عزیز و آقا بزرگ
وقتی آقاجون و دایی لای پتو می گذارنت و تابت میدن
دوستای عزیز رهام! از حوصله ای که برای دیدن عکسها از خودتون نشون دادید ممنون!
راستی آقابزرگ رهام کمی کسالت داره براش دعا کنید تا زودی خوب بشه!! آخه رهام عاشق آقابزرگشه!!!!
من هم دعا می کنم پدر بزرگها و مادر بزرگهای مهربون همیشه سالم و سرحال باشند!!! آخه داشتنشون خیلی لذت بخشه !!!