دوباره مریض شدی
سلام رویایی ترین واقعیت زندگیم
مامانی نمی دونم چرا دوباره مریض شدی. اولش چشمات عفونت کرد بردمت پیش دکتر تقریبا خوب شده بودی که خس خس سینه و سرفه و آبریزش بینی و تب اومد سراغت. دو شب هیچکدوممون درست و حسابی نخوابیدیم . غذا هم نمی خوردی کشتی منو . بنده خدا عزیزت هم در طول روز تمام وقتش اختصاص پیدا کرده به تو و از من هم نگرانتر بود که تو غذا نمی خوری. با پدر و عمه فاطمه فداکار(فریادرس فک و فامیلها تو روزهای سختی شون حتی اگه یه عالمه کار داشته باشه از اونجاییکه ذاتاً فداکاره باز دریغ نمی کنه ) بردیمت پیش دکتر .
اما خوب که نشدی هیچ شب چهارشنبه دمای بدنت مدام می رفت بالا تا اینکه ساعت ١ نصف شب بیدار شدم درجه گذاشتم دیدم دمای بدنت رسیده به ٤١ !!!!!!!! یه سرم بود و دو تا دستم
با عجله رسوندیمت اولین درمانگاه شبانه روزی نزدیک خونه . دکتر زود آمپول بهت زد تا تبت بیاد پایین خیلی ترسیده بودیم . دکتر گفت شانس آوردید تشنج نکرده!!(خدا نکنه خدا نکنه خدا نکنه).
اگر تبت پایین نمی اومد احتمال داشت بستری بشی که اونوقت من می مردم . خدارو شکر یکی دو ساعت بعد تبت اومد پایین.
چند روز از خونه بیرون نبردیمت و تا توان داشتم بغلت کردمو تو خونه راه بردمت تا خودت مجبور نشی راه بری و انرژیت تحلیل بره! آخه اینقدر ضعیف شده بودی که موقع راه رفتن تعادل نداشتی و می خوردی زمین ! الهی برات بمیرم گل نازم!
خدارو شکر الان خوبی وروجکم .
و اما کارهای جدیدت
زبون درازی هم بلدی (این لحظه رو محسن دایی علی شکار کرده)
یاد گرفتی سجده کنی اونم اینجوری
تقبل الله
مامان جون اینها یه مجسمه سگ دارند، از وقتی خاله مهری صدای هاپو رو یادت داده تا میریم خونه مامان جون میری پشت ویترین و صورتت رو می چسبونی به شیشه و هاپ هاپ می کنی.
جدیدا راه میری و با خودت یه چیزهای می گی مثلا حرف می زنی
کلماتی که می تونی بگی : ماما، بابا، آب، هم، هاپ هاپ و الله اکبر
دیگه به راحتی از تخت میای پایین وقتی پات می رسه زمین می خندی و سرت رو تکون تکون میدی و می گی اِ اِ یعنی برام دست بزن و من دست می زنم و برات هورا می کشم
تا از بیرون میاییم خونه اولین کاری که می کنی کلاهت رو از سرت می کشی و بعد یه دوری تو خونه و اتاقها و آشپزخونه می زنی
هر چی گوشی موبایل بهت ندادم آخرش پدر عادتت داد به گوشی. حالا دیگه ول کن نیستی واونهم مجبوره برای اینکه جیغ جیغ نکنی گوشیشو بهت بده و تو پدر گوشیی رو که من براش خریده بودم درآوردی اینقدر انداختیش زمین
عاشق لباسشویی هستی مخصوصاً وقتی روشن باشه بیبین چکار می کنی وروجک
تازگیها از رفتن زیر مبلها خسته شدی و میری زیر میز ناهار خوری و پشت کابینت قایم می شی و با من دالی بازی می کنی
وقتی این عروسکت اینجوری میشه نمی دونم ازش می ترسی یا دلت براش می سوزه بغض می کنی و گاهی هم گریه
هر کی بره دستشویی میری اینقدر در می زنی تا بیاد بیرون.
سعی کردم بهت شیر پاستوریزه بدم دوست نداشتی ریختم تو شیشه شیر شاید بخوری ولی شیشه رو از دستم گرفتی و راه افتادی دور خونه و آخرش شد این
البته بعدش فهمیدم به شیر پاستوریزه حساسیت داری الهی فدات بشم آخه من چقدر باید نگران تغذیه تو باشم یکی دو باری که یه ریزه به زور بهت دادم دور دهنت و گردنت یه عالمه دون دون زد مثل اینکه پشه نیشت زده باشه. بعد که ماجرا رو به دکترت گفتم، گفت نباید تا دوسالگی شیر گاو بخوری و همینطور ماست ولی تو عاشق ماست هستی و من همیشه بهت می دادم . چون واکنش ظاهری نمی دیدم فکر می کردم برات خوبه ولی دکتر گفت همیشه حساسیت تو ظاهر خودشو نشون نمی ده اما ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه بدون اینکه علامت واضحی داشته باشه .
خاله فاطمه با صدای بلند پیشت قرآن می خونه و تو غش می کنی از خنده و می گی اِ- اِ یعنی دوباره بخون و دیگه رهاش نمیکنی و اونهم که نمی دونه چکار کنه هی برات دعا می کنه و قربون صدقت می ره
وقتی بهت می گم مثل خاله فاطمه قرآن بخون می گی اَاَاَاَ و همزمان سرتو تکون می دی و من دلم می خواد درسته قورتت بدم.
عاطفه می گه کوتاهترین سوره رو انتخاب می کنی برای خوندن
آقا بزرگ هم که هر روز یکی دو ساعت قرآن می خونه و هی تو میری گیر میدی بهش که بیاد باهات بازی کنه و عزیز بهش می گه مگه مسابقه داری ؟ قرآنتو جمع کن با بچه بازی کن آخه دلش آب شد !!
با این اوصاف تو باید حسابی قرآن خون و مومن بشی اون از خاله اونهم از آقا بزرگ . عزیز هم که یادت داده دعا کنی، تازه یه جورایی اکبر هم می گی وقتی یکی نماز می خونه اشاره می کنی و خیلی مبهم می گی الا ابَر (یعنی داره الله اکبر می کنه) اینم عزیز یادت داده
فدای شکل ماهت،قربون صورت خندونت نفس مامان ! خدا نکنه تب کنی که مامان می میره!!
راستی مامانی عزیز و آقابزرگ ١٨ بهمن ایشالا میرن سفر حج ، الهی شکر ! هممون خیلی خوشحالیم