فکر کنم امروز حالم خوبه !
به قول زینب یکی از دوستهام دیگه پامو گذاشتم تو بهشت !
چند روز گذشته واقعا حالم بد بود چشمت روز بد نبینه چون از غذا بدم می اومد فقط دلم می خواست آب دوغ خیار بخورم اونم بدون گردو و کشمش ؛ ناپرهیزی کردم و افتادم (یعنی مریض شدم ) ؛ بیچاره پدر این روزها همش شاهد مریضی و بی حالی منه ؛ خیلی هوامو داره و سعی می کنه مواظبم باشه ، مامان خیلی دوستش داره و بهش قول می ده حالش که خوب شد تمام محبتهاشو جبران کنه .
دیروز ناهار دعوت شدیم خونه خاله مهری و شام خونه مامان جونم . خدارو شکر حالم از دیروز تا حالا از زمین تا آسمون با روزهای گذشته فرق کرده ؛ یه عالمه خونه خاله مهری غذا خوردم ؛ باورم نمی شد! خاله مهری برام غذاهای خوشمزه درست کرده بود واقعا دستش درد نکنه
راستی عزیز دلم می دونی که دوست مامان که تو دلش یه قاصدک داره کمی دچار مشکل شده حتما براش دعا کن آخه قراره قاصدکش دوست تو بشه !
دیگه باید پاشم لپ تاپم رو جمع کنم آخه عرشیا جیگری داره میاد خونه مامان جونم و اگه چشمش بیفته به لپ تاپ دیگه بامن بازی نمی کنه