سه چهار ماه گذشته

سلام به پسر نازنين و دوست داشتني خودم

برگ گلم خيلي وقته فرصت نكردم  به وبلاگت سر بزنم خيلي خيلي خيلي خيلي براي اون روزهايي كه تند و تند مي اومدم اينجا برات مي نوشتم دلم تنگ شده .

يه موقع فكر نكني مامان تنبله يا بي خيال شده؛ نه عزيز نازنين خيلي سرم شلوغه ، خيلي اتفاقها تو اين مدت كه نيومدم افتاده ، كلي عكس دارم با كلي مطلب ولي فرصت نيست.

سعي مي كنم تو اين هفته يه چيزهايي برات بنويسم.

تازه ترين اتفاق اينه كه بعد از حدود 7 سال محيط كارم رو عوض كردم.  يك ماهي طول كشيد تا رييس مركز رو راضي كنم كهبا جابجاييم به يك معاونت ديگه موافقت كنه .

تمايل به اين تغيير شرايط به چند دليل مهم بود

اوليش اين كه دلم تنوع مي خواست، دوم اينكه خيلي سرم شلوغ بود وكارم زياد ،تقريبا 4سال مسئول يه قسمتي بودم كه دو ماه پيش تمام نيروهاشو منتقل كردند به يه قسمت ديگه و من تنها بودم و مجبور شدم به مدت يك ماه تمام كارهاي اونجا رو تنهايي انجام بدم ، بعد يه نيرو بهم دادن ولي كم بود منم ديگه نخواستم اونجا بمونم دلم كمي آزادي و آرامش مي خواست و درخواست جابجايي دادم ولي كلي طول كشيد تا موفق بشم راضيشون كنم. و از هفته دوم مرداد در يه معاونت جديد مشغول به كار شدم . جايي كه كلي بهم وعده وعيد دادن ولي نمي دونم به وعده هاشون عمل مي كنن يا نه ؟؟؟؟!!! توكل به خدا

همه همكارام مي گفتن دارم اشتباه مي كنم جابجا مي شم ولي من دلمو زدم به دريا و تصميم گرفتم همه عواقب بدو خوب اين جابجايي رو با جان و دل بپذيرم . مطمئن هستم خدا كمكم مي كنه و من موفق مي شم تو انجام مسئوليت جديد انشاالله.

اتفاق مهم ديگه نامزدي محسن عزيزمون بود (پسر دوم دايي علي) .

حالا يه سري عكس ميذارم از دو سه ماه گذشته تا امروز

   بشقابو پرت كردي زمين و شكستي ، از تعجب نمي دونستي چكاركني( فكر  نمي كردي بشكنه)

      يه روز رفتيم خونه دوست عزيزم زينب ، گير داده بودي به روروئك هدي كوچولو

اينم هدي كوچولوي نازنين     

اولين باري كه فيلم عروسي مامان و بابا رو ديدي ، از اول تا آخر گريه كردي !!!! نه اجازه ميدادي خاموش كنم ، نه مي تونستي آروم باشي و گريه نكني. از بغلم تكون نخوردي تا فيلم تموم بشه !!!!!

اين عكس هم مال شب قدره كه يه دفعه ديدم كتاب داستانتو گذاشتي رو سرت ، زودي يه قرآن كوچيك بهت دادم تا.....(الهي فدات بشم كه اون شب بامن تا سحر بيدار بودي)      

يه روزكه خانواده پدر تو طبيعت مهمونمون بودن، تو هم حسابي خوش تيپ كرده بودي فقط يه سبيل كم داري                                          

   (روز نامزدي محسن، پسر دايي علي ) موهات اينقدر بلند شده بود كه ميخواستيم صفا بديم اينجوري ميشد

 يه شب هم رفتيم قم زيارت

 آرامگاه مرجع عاليقدر مرحوم آقاي بهجت   

يه روزهم رفتيم تولد آرشيدا (چهارساله شد)(از سمت راست دومين نفر)

اينم دوتا داداشا ( عرشيا و رهام )

اينم از اون كارهايي كه هم منو عصبي مي كنه هم غصه دار( دلم مي خواد تو با اسباب بازيهات بازي كني نه با اين چيزها، ولي خودمم بهت ندم بقيه ميدن )

   درحال تعميز سه چرخت ( به من هي مي گي مامان عكس عكس)

   درحال باغبوني ( تمام گلهايي رو كه كاشته بودم پرپر كردي)

                                                      حياط خونمون

          باغ وحش پارك ارم به همراه امير ، پسر عمه اعظم و اشكان پسر الهه جون (نوه عمه رقيه)

                        باغ پرندگان (وقتي من امتحان داشتم پدرهر روز يه جا مي بردت)

 قايق سواري تو درياچه چيتگر 

 ( اين كلاهتو باد پرت كرده بود تو درياچه كه هنوزم ميگي)

پسرم اگه دختربود 

رهام طرفدار حقوق بشر( راهپيمايي روز قدس)

                                              بدون شرح

                      نمي دونم اينجا كجاست( با پدر رفتي)

    امان ازدست دايي احسان ( بخاطر همين كاراشه كه تو عاشقشي) 

       قربون اون موهاي هپلي بشم من

       بالاخره رهام رفت آرايشگاه 

واي اين چه كاريه!!

    رهام ، امير ، اشكان

                                    در حال خوردن بستني

                      بزودي برمي گردم