سیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهامسیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

قاصدک دوست داشتنی من رهام

عزيز نازنين دوستت دارم

سلام میوه دلم   آخر شب که می خوام خونه رو تمیز کنم به من مهلت نمیدی واسه همین یه جارو نپتون دادم دستت تا به مامان کمک کنی ، دور سرت بگردم که با جون و دل داری كار مي كني!!!                      تا روسری منو گیر میاری، یا کفش و کلاه خودتو، هی می گی دَد َ دَدَ . اگه بخواهیم از خونه بریم بیرون باید آخرین لحظه لباس تنت کنم وگرنه اینقدر هیجان زده می شی که هی نق می زنی و نمیذاری منم آماده بشم.                    &nb...
26 فروردين 1393

كودكان سرزمينم! بهارتان سبز

سلام قاصدکم بهارت مبارک بهار زندگیم!!!! تعطیلات عید تموم شد و من باز وقت نکردم آپ کنم؟! هر بار خواستم یه سری به وبت بزنم اومدی و چنگ انداختی دکمه های لپ تاپم رو از ریشه درآوردی و من به ناچار بی خیال شدم و .... تا اینکه تعطیلات تمام شد. امسال اولین سالی بود که مرخصی نگرفتم و روزهایی رو که تعطیل رسمی نبود اومدم اداره. پدر هم می رفت سرکار. مسافرت هم نرفتیم!! البته پدر یه مسافرت بی نظیر برای اردیبهشت پیش بینی کرده که ایشاا... می ریم !!                               &n...
18 فروردين 1393

متاسفم که ...

سلام گرمای وجودم         سلام ضربان قلبم چهاردهمین و پانزدهمین ماه زندگیت تمام شد و من 15 ماهه که دل بستم به بودنت بدجور!!!                                                            متاسفم که دو ماه گذشت و برات چیزی ننوشتم (آخه مگه وقت می کنم)! متاسفم که 13 و 14 ماهگیت رو تبریک نگف...
16 اسفند 1392

دوباره مریض شدی

    سلام رویایی ترین واقعیت زندگیم مامانی نمی دونم چرا دوباره مریض شدی. اولش چشمات عفونت کرد بردمت  پیش دکتر تقریبا خوب شده بودی که خس خس سینه و سرفه و آبریزش بینی و تب اومد سراغت. دو شب هیچکدوممون درست و حسابی نخوابیدیم . غذا هم نمی خوردی کشتی منو . بنده خدا عزیزت هم در طول روز تمام وقتش اختصاص پیدا کرده به تو و از من هم نگرانتر بود که تو غذا نمی خوری.  با پدر و عمه فاطمه فداکار(فریادرس فک و فامیلها تو روزهای سختی شون حتی اگه یه عالمه کار داشته باشه از اونجاییکه ذاتاً فداکاره باز دریغ نمی کنه )  بردیمت پیش دکتر . اما خوب که نشدی هیچ شب چهارشنبه دمای بدنت مدام می رفت بالا تا اینکه ساعت ١ نصف...
22 دی 1392

مهارت این روزهات

  سلام شاه بیت غزل زندگیم پدر سه شنبه ٣ دی ساعت 12:30شب از کربلا برگشت. نمی دونی چکار می کردی ؟؟؟!!!؟!؟! دستتو حلقه کردی دور گردنش و همش می خندیدی . قبلش وقتی عکس پدرو بهت نشون می دادیم کتکش می زدی از بس دلتنگش بودی.    یک ساعت قبل اومدنش این تیپی رفته بودی پشت در                                                          &...
10 دی 1392

مسافر من

سلام مامانی یلدات مبارک باشه امید شب و روزم پسرکم! این روزها زیاد حوصله ندارم آخه از ٥شنبه (٢٨ آذر ) تا حالا پدر رفته سفر! می دونی کجا؟؟ کربلا و من این روزها در انتظار بازگشت مسافرم بی اندازه دلتنگم  و بی قرار ! فضای خونمون  بدون پدر هوایی برای تنفس نداره ! شبها می مونم خونه مامان جونم  یه شبهایی هم خونه عزیز . دعا می کنم پدر بزودی و بسلامت برگرده پیشمون! این اولین باریه که بعد از ازدواجمون بیشتر از دو روز از پدر دورم!!! دیروز هر کاری می کردیم نمی شد بهش زنگ بزنیم همه خانواده در تلاش بودند تا منو از نگرانی در بیارن ولی نمی شد که نمی شد !!!! داشتم از غصه می مردم! اما عوض...
1 دی 1392

نازنین یکساله

  سلام نازنین یکساله عشق افلاطونی من!  ساعت ها ، دقیقه ها و ثانیه های بودن با تو برای من سرشار خوشبختی است ،  لبریز طراوت بهار است ، رنگین تراز برگهای پاییز است . تو که آمدی من همسفر قاصدکها شدم ، همراه خورشید و ماه شدم از روزها و شبها گذشتم ، ستاره ها را شمردم . سوار ابرها شدم ، در آبی آسمان غرق شدم و به اندازه حجم بودنت نفس کشیدم ، به اندازه زیباییت خندیدم و به اندازه شیطنتهایت کودک درونم غرق در شادی شد، و به اندازه قد کشیدن هر روزت پرو بال گرفتم . تو را که از خدا هدیه گرفتم عشق در روح و جانم ریشه دواند و عاشق تر شدم . وقتی برای اولین بار صورت معصوم و آرامت را دیدم ناگهان مهربانتر شدم . صدای گر...
24 آذر 1392

دو روز تا تولدت

سلام عشق بی همتای من پسر نازم، بند دلم، سومین ماه پاییز هم اومد، ماه تولد تو، ماه هزار برابر شدن خوشبختی من، ماهی که شیرینی زندگی رو با پوست و گوشت و استخوانم لمس کردم و عشق رو در مقابل چشمانم به وضوع دیدم. آذر ماه برای من یعنی زندگی زندگی زندگی آذر برای من یعنی رهام، یعنی پسرم، یعنی آسمان، یعنی زمین، یعنی دنیا، یعنی خنده، یعنی خوشبختی و فقط دو روز دیگه مونده تا روز تولدت و هدیه تولدت سفر مشهده قراره فردا شب حرکت کنیم و روز تولدت پیش امام رضا(ع) هستیم. دو تا مامان بزرگها و آقاجونها هم باهامون میان مامانی بالاخره روز سوم آذر اولین قدمهاتو بدون ترس برداشتی هم...
11 آذر 1392

شیطون بلای مامان

سلام امید شب و روزم                                الهی دور سرت بگردم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، وروجک شیطون بلای آتیش پاره وقتی از دست شیطنت هات موهای سرم سیخ می شه و از کله ام دود بلند می شه ، پدر بهم می گه خودت دوست داشتی بچت دیوارو راست بره بالا ! و من یاد روزهایی می افتم که آرزو می کردم تو یه عالمه شلوغ کنی و آتیش بسوزونی الان می فهمم چه اشتباهی می کردم . از بس دنبالت می دوم،به هیچ کاری نمی رسم. همش کارم این شده که تو رو از زیر مبلها در آرم، یا هی بری تو اتاقت درو ...
27 آبان 1392